ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سرم پائین بود. داشتم غذامو میخوردم. اصلاً تو این دنیا نبودم. بعد از اینکه لقمه ای تو دهنم گذاشتم سرم را بالا کردم و در حالی که میجوبدمش، نگاهی به اطراف رستوران انداختم. همه چیز عادی بود آروم و دوتا دوتا! تا لحظه ای که چشمم به چشمانی خورد. سیاه، خیره، مُصر...
سرم را پائین انداختم و به ظرف غذام خیره شدم. سعی کردم به روی خودم نیارم امّا ضربان قلبم تند تر شده بود. زیر چشمی دوباره نگاش کردم، دیدم باز داره منو نگاه میکنه. ایندفعه مطمئن شدم که اشتباه نمیکنم. عشق در نگاه اول دروغ نیست. وای خدای من. یعنی میشه؟ لقمه ی بعدی رو کوچیک تر و با ناز بیشتری گذاشتم تو دهنم و آروم آروم شروع کردم به جویدنش. متونستم نگاهش رو حس کنم. خدایا چرا امروز؟ کاشکی قبلش خودم رو تو آئینه دستشویی رستوران چک میکردم.
خیلی با احتیاط سرم رو بالا آوردم و دوباره نگاهش کردم. هنوز داشت منو نگاه میکرد. امّا این دفعه یه استرس خاصی تو نگاهش بود. یه جور حس غریب مثل حس اینکه منتظر باشه یکی گُل بزنه. نگاهش رو از روم بر نمیداشت. دیگه داشت طولانی میشد. طولانی تر از اونی که یه نگاه عاشقونه به حساب بیاد. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم مرتیکه عوضی داره تو تلوزیون پشت سرم فوتبال یورو 2012 میبینه. گه تو این زندگی! لقمه ی بعدی رو سه برابر اولی برداشتم.
خاطرات دختری که چند روز پیش تو رستوران
داریک روبروی تلوزیون نشسته بود...
akhey che dokhtare khosh khiali boode
خیلی باحال بوووووووووووووووووووووووووددددددد..