صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

دبستان پسرانه نمونه مردمی امید

نمیدونم این روزا چه گیری دادم به قدیما! اما شما یادتونه دبستان که بودیم، وقتی کلاس دوم یاد گرفتیم تا صد بشماریم چه احساسی داشتیم؟ یادمه از دختر خالم یه روز پرسیدم : "خانومتون تا چند رو یادتون داده بشمارین؟" اونم گفت : "تا هزار". تازه باورم نشد و از مامانش پرسیدم...


جلد کتاب فارسی اول دبستان

به یاد دبستان پسرانه نمونه مردمی امید واقع در مرداویج اصفهان


چند روز پیشا به امید پیدا کردن دوستای دبستان، یه صفحه تو فیس بوک ساختم که همچین بى نتیجه هم نبود.

نظرات 8 + ارسال نظر
نیلوچه! یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ

دقیقا؛‌این سوالی بود که من همیشه از پسر خاله مامانم می کزدم .. یادش به خیر .... عشق اینو داشتیم یه کلاس بریم بالاتر تا این گلهای روی کتابامون بیشتر بشه !!!

زری دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ق.ظ http://zarry.blogfa.com

من یکی که اون روزها برام تو یه هاله دور و محوه و اصراری ندارم بهشون فکر کنم
تو حال زندگی کن که فردا همین روزهام گذشته است
تو یه چشم به هم زدن

مهسا فرقانی دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ

این جلد کتاب اول دبستان رو خیلی دوست داشتم حیف شد عوضش کردن....
من کلاس اول دلم میخواست زودتا۱۰رویاد بگیرم که بتونم تعداد خانواده عموم که ۸تادختر و ۱پسرداشت رو راحت بشمارم

محمد رضا پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:25 ب.ظ http://sedma-med.blogfa.com

برات یک کامنت طولانی گذاشتم ولی پیام داد به دلیل درج بعضی کلمات نمیتونه تایید بشه.
از نوید بهشتی یک آدرس میخوام.ممنون.

نیلوناز جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ http://niloonaz.blogfa.com/

سلام دوست عزیز ... این پستتون خیلی خاطراتو برام زنده کرد ... با اجازه از عکستون هم استفاده میکنم برای وبلاگم ...
شاد باشید ...

عاطفه سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ

وحشتناک ترین چیز توی دوران دبستان که همیشه بهم حالت تهوع میداد این بود که کتاب تعلیمات اجتماعی رو باز میکردم میخوندم آقای هاشمی!دلم میخواست یه چوب بردارم بکنم تو یه جای آقای هاشمی آخه مرتیکه تو کتاب ما چیکار میکردی!؟
من تنها کسی بودم که تو کلاس تاریخ دوست داشت(از بچگی غیرطبیعی بودم! )
یادمه یه روز یکی از بچه ها سر کلاس تاریخ قاطی کرد و گفت:به من چه اشک نهم چه خری بود!گوربابای پطروس فداکار!!
این جاشو راست راستی قاطی کرد(ر.....د)

حامد جمعه 19 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ

هر ۵ سال دبستان امید را خوب یادمه. اون اولا امیدی نبود. اولش که من دبستانی شدم ما را یه مدت میفرستادن شهید ذاکر تو ملاصدرا. بعدش کوچ کردیم و تا اوایل سال سوم دبستان شهید منشیی بودیم، بعد از چند هفته گفتن اسم دبستانمون می‌شه امید و باید بریم آخر مرداویج کنار دیوار هوانیروز. لحظه لحظهٔ اون مدرسه را خوب یادمه. یه ناظم قد بلند داشتیم که زنگ تفریح شلنگ به دست مراقب بود کسی‌ کار خطایی ازش سر نزنه، با تمام این خشونتش من همیشه فکر میکردم خیلی‌ مهربونه، و بود! از کلاس اول تا پنجم خانوم یعقوبیان، خانم رعیتی، خانم شهبازی، خانم ستار و خانم گنجی ملعمهام بودن. اولین خط‌کش عمرم را از خانم یعقوبیان خوردم، هنوز‌م باورم نمی‌شه که این کار را کرد. کلاس دوم دبستان برای اولین بار تو عمرم تجربه کردم که معدل ۱۹ چه مصیبتی برای آدم میتون به بار بیاره. بین دوست و فامیل آبروی مامان بابام رفت. آخه ناائاا سلامتی‌ من پسر خانم فلانی بودم که خودش معلم معروفی‌ بود! کارنامه من بایگانی شد که نکنه یوقت دست کسی‌ بهش برسه. کلاس سوم دبستان تجربیات بد به اوج خودشون رسیدن. هرروز من به همراه نماینده کلاس دم در کلاس مامانم بودم با لیستی از چغولیات به دلیل انجام ندادن یا بد انجام ندادن تکالیفم. یکبارم که معلم بی‌چاره نتونست تحمل کنه من را به همراه دو سه نفر دیگه توی موتور خونهٔ مدرسه چند ساعتی‌ حبس کرد. خدا پدر ناظممون آقای صادقی را بیامرزه که ما را نوبت بعد از ظهر از اونجا نجات داد. کلاس چهارم و پنجم به آرامی گذشت. در تمام این دوران چندتا دوست خوب داشتم که سالهاست تشنه دیدارشونم. علی‌ رزمی، پژمان عزیزی، نوید آذرخشی، ادیب شیخ بهائی، مهرزاد مقصودیان،مجتبی‌ ثابت، آراز رستمی،...

امیر شنبه 10 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 10:37 ب.ظ

یادش بخیر
سال تحصیلی ۷۱ تا ۷۶ کلاس اول تا پنجم کوچه پانزدهم فارابی شمالی
چه دورانی بود مدیرمون آقای عمرانی بود و ناظم خانم فتحی انشاالله هر جا هستند سالم باشند

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد