ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
من آن برگ پاییزی بودم که از درخت جدا شد و حتی باغبان هم به من نگاه نکرد .
من آن پرستوی شکسته بالی بودم که از کوچ پرستو ها عقب ماندم و اینک در سرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز می خوانم . آوازی که آنرا حتی یکی از انسانها حتی یکی از آنها نشنید و اگر شنید درک نکرد .((وای بر من)) همه جا شب است . نه ستاره ای نه نوری تنها صدایی از دور دست می آید . نه این نیز نوعی سراب است .
باغبان قصه ها می گفت .........
از صدای خیال نباید باور کرد . باید بروم . انگار در این کوچه خلوت جز من کس دیگری نیز هست . جلوتر می روم چشمانش حلقه زده . دستهایش از شدت سرما کبود شده است . دستکشی را که دارم در دستش می کنم . پالتو را نیز به او می دهم . آری حالش خوب می شود . از کنارش می گذرم و به راه خود ادامه می دهم .
دیگر کوچه ای نمانده . اینجا انتهای شهر است . وارد بیابان می شوم . آنطرفتر درختی است . پیش او می روم با تمام غمهایم به او تکیه می زنم گریه ای می کنم . صدایی از آن به گوشم می رسد . برای اولین بار است که احساس سبکی می کنم . خودم را دیدم آرام کنار درخت آرمیده بودم .
آری من مرده بودم !!!!!