ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟
خانه اش ویران باد!
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی ، خویشتنی
دشتها نام تو را میگویند
کوه ها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز ـ که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز ـ که چه؟
حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ایست با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر میسازند
مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشیها بسپارد .