ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
می دانی؟ من گاهی سایه می شوم و نرم نرم همراه تو می آیم. فرقی هم نمی کند شب باشد یا روز... گیرم روز باشد و تو مرا در روشنی اتاق دلبازت یا میان لکه های نور ولو شده روی قالیچه گم کنی. شاید هم شب باشد و تو دست ببری و چراغ را بزنی و من محو شوم جلوی چشمانت که تنگشان کرده ای تا از این زردی بی رمق آزرده نشوند.
باور کن فرقی نمی کند. من سایه می شوم و تو هی مرا جا می گذاری... دم صبح درست کنار بازوانت وقتی که خوابت سنگین می شود و به پهلو می غلتی و آخر شب که دهانت از طعم گس خواب و خستگی تلخ می شود و دست می بری و آب را سر می کشی
باور نمی کنی. می دانم.
حالا هی آب بپاش و دست بکش بر این چهره بیگانه ای که قاب آینه را پر می کند.
تو مرا که سایه بودم در تاریک و روشن اتاقی جا گذاشتی که مردی در آن خانه داشت. مردی که در آینه هم گوشه راست لبش به خنده
باز می شد.