صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

نقطه سر خط

وقتی عزم رفتن کرد که تمام وجودم فریاد خواهش ماندنش شده بود و ذره ذره جسم و روحم پر از نیاز بودنش و من سرگردان و مبهوت و در گیر و دار یافتن جواب یه عالمه چرای بی جواب ...
توی بهت باور لحظه های نامفهوم چمدان سفرش را با دستان لرزان و پر حسرتم بستم و هرچه از هوشیاری ذهن برایم مانده بود جمع کردم تا مبادا قطعه ای را جا بیندازم...
تا اینکه بالاخره تمام شد ، آنگاه دستان خسته ام چمدان بسته شده را به دستان مسافرش سپرد و اشک حسرت چشمان خسته و پرنیازم کاسه آب پشت سرش را لبریز کرد و من سرگردان به دنبال انتخاب سبزترین برگ سبز برای کاسه سفالی آب پشت راهش بودم ، نارنج ، سیب ، یاس ...
وقتی برای آخرین بار تلخی کلمه خداحافظ را توی دهانم مزه مزه کردم تا به تلخی اش عادت کنم و بغض کلمه را تا آخر فرو دهم ، سرم را بلند کردم تا نگاه خسته و سرگردان و آشفته ام را بدرقه چشمان بی تاب مسافرش نمایم ، در ناباوری لحظه های سخت انتظار نگاه متفاوتش مبهوتم کرد ، نگاهش پر از خواهش ماندن بود و سرشار از امید قبول بودنش...
ناگهان یه سوال بدون جواب توی ذهن خسته ام چرخید و ذهن خسته ام را آشفته کرد... قصد ماندن کرده؟! می مونه؟! ولی من آنقدر خسته و آشفته و سرگردان بودم که درک نگاه تازه برایم غیر ممکن بود ، برق امید نگاهش چشمان خسته ام را بی تاب کرد و ناخواسته قطار خاطرات گذشته در کوچه پس کوچه های ذهنم سوت زنان عبور کرد ، وقتی به خودم آمدم که متوجه شدم محکم و سنگین زمزمه میکنم خداحافظ ...
لبهای نیمه بازش حرفهای ناگفته اش را برای همیشه فرو داد و بدون حرفی رفت ... و بهت باور نگاه آخرش را برای همیشه برایم باقی گذاشت ... راستی آخرش یادم رفت توی ظرف آب برگ سبز بیندازم ... خب مثل همیشه برای همه چیز خیلی دیر بود ...
باید هرچه زودتر برگشت ...
نقطه سر خط .

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 05:38 ب.ظ

بد نیست وبلاگت
با تبادل لینک چه طوری
www.fbi.blogsky.com

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد